یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

چند خطی برای الهه مادر

مادربودن، بیش تر از هر زمان دیگر، لذت و شادی می آورد، اما خستگی، یأس و غم نیز در پی دارد. هیچ چیز دیگری به این اندازه، برای شما شادی یا غم، افتخار یا ... مادربودن، بیش تر از هر زمان دیگر، لذت و شادی می آورد، اما خستگی، یأس و غم نیز در پی دارد. هیچ چیز دیگری به این اندازه، برای شما شادی یا غم، افتخار یا خستگی، ندارد و در هیچ مورد دیگری، تا این اندازه کمک کردن در رشد شخصیت کسی سخت نیست؛ به خصوص زمانی که خود نیز درکشمکش برای حفظ فردیت خودتان باشید.( مارگارت کلی و الیا پارسونز ) این چند خط رو که مجله شهرزاد توی یه ستون کنار صفحه  تو مجله این ماهش ،جا داده بود نوشتم چون کاملا با روزگار الان من همخونی داره. این روزها به قدری فکرم ...
24 ارديبهشت 1391

مهمانی فرشته در غروب جمعه

دیروز در خانه ضیافتی برپا بود.مهمانی یسنای عزیز با چای و میوه.از آشپزخانه کوچکش تو بشقاب یک میوه پلاستیکی و کنارش یه چاقو گذاشته بود و گذاشت جلوم و میگه مِه مَه مایین(بفرمایین) واسه بابا محمد هم همینطور. و چه جالب که برای هرکداممان میوه محبوبمان را گذاشته بود برای من سیب و برای بابا موز و ما چه ذوق مرگ شدیم از این پذیرایی کودکانه... چای خیالیش درون فنجان را با قند خیالش شیرین کرده و با دستان کوچکش تعارف میکند و چه شیرین بود این چای خیال....
16 ارديبهشت 1391

زیبای من در جشن عروسی

دخترم نیمه اول اردیبهشت رو با شادی و هلهله برگزار کردیم در جش عروسی عمه زهرا. تجربه جالبی بود با تو بودن در این مراسم. از رقصیدنهای بی حدت که حتی آخر شب هم راضی به خانه آمدن نبودی و از ترسیدنت از عمه در لباس عروس. قبل از این هم با هم در جشن عروسیهای زیادی بودیم که هربار با واکنش جدیدی از خودت من رو غافلگیر میکردی. هیچوقت خاطره اولین عروسی با تو را از یاد نمیبرم که با چشمان گریون به خانه برگشتم... از بی قراریهای بی حدت و دايم گریه کردنت که تمام زمان عروسی را با هم در راهرو ها و آسانسورهای تالار گذروندیم... جشن نامزدی خاله ندای عزیز رو هم بابا لطف کردن و شما رو پیش خودشون میبردن که من به خواهر عزیزم و مراسمش برسم اون زمان دقیقا 1 سال و 1 ماه س...
15 ارديبهشت 1391

آیینه کار ماست

موقعیت: من در آشپزخانه در حال شستن ظرف. یسنا در اتاق مشغول بازی یا بهتره بگم به هم ریختن. یسنا:مامان بیا من:مامانی دستم بنده کار دارم یسنا: مامانی!!! بیا!! من: مامان کار دارم. بعد میام یسنا میاد توی آشپزخونه میگه: مامان کار داری؟ من: بله مامان جون کار دارم. موقعیت: من توی سالن نشستم و تلویزیون نگاه میکنم. صدای یسنا نمیاد. مشکوک میشم صداش میکنم. یسنا: بله!! من: مامانی کجایی؟ یسنا: تو اتاق نسنا!کار دارم!!! من با تعجب میرم تو اتاقش که ببینم چکار میکنه. یسنا کنار آشپزخونه کوچیکش ایستاده و داره ظرف میشوره!!!!   ...
5 ارديبهشت 1391

یسنا در شهرزاد

بالاخره چاپ شد!!! بعد از ۵ ماهی که عکست رو فرستاده بودم واسه شهرزاد بالاخره این ماه چاپ شد. چند شماره قبل شهرزاد یه مسابقه اعلام کرد به اسم جشنواره عکسخند که قرار بود عکسای بامزه بچه ها رو چاپ کنه.من و بابا هم تصمیم گرفتیم که یکی از عکسای بامزه شما رو واسه شهرزاد بفرستیم که اگه چاپ شد واست یادگاری بمونه و خوب این اتفاق هم افتاد و من وبابایی الان خیلی خوشحالیم انگار که بچمون به یه موفقیت بزرگ رسیده!!نمیدونی بابا محمدت چه حس قشنگی داشت وقتی تو راه خونه به من زنگ زد تا خبر چاپ عکست رو بده. عزیز دلم به نظر من تو قشنگترین خنده دنیا رو داری شیرینم!!! ...
10 مهر 1390
1